مسعود كوثري * - معتمدنژاد هيچگاه تسليم كوتاهي دانشجو يا ضعف خودش نميشد. در آخرين ماههاي فعاليت علمياش، اگرچه ضعف بدني داشت و لرزشهايي گاه نفسگير در دستانش پديد ميآمد كه پاك كلافهاش ميكرد، اما باز هم دست بردار نبود. هم خود به نقد دانشجويي كه چندبار كارش را خوانده بود، ميپرداخت و هم با خوشخويي و سعه صدر سخنان داوران را ميشنيد. در چند جلسه دفاع از رسالههاي دكترا كه با او بودم، زيرچشمي خوب ميپاييدمش. بهخوبي ميدانستم كه راهي دراز پيموده است و اگر من امروز از رشتهيي به نام ارتباطات سخن ميگويم، مديون زحمات طاقت فرساي او و بسياري ديگر همچون او است. بارها با خود ميگفتم كه اگر به جاي او بودم چه ميكردم؟ اما، لرزش دستان او تمركز مرا هم به هم ميريخت. به زحمت دستانش را به بند ميكشيد تا حرفش را بزند. جابهجا ميشد و من در دل مطمئن بودم كه ديگر تمركزي براي شنيدن دفاعيه دانشجو يا نقدهاي داوران ندارد. اما همه اينها هنگامي كه نوبت سخن گفتن او ميشد، نقش آب ميگشت. او به نكاتي اشاره ميكرد كه حاكي از آن بود كه كوچه پس كوچههاي رساله دانشجويياش را ميشناسد و ميداند كجا نكتهيي از دستش گريخته است. آنچه دانشجو بر سبيل تغافل از ياد برده بود، باز به يادش ميآورد! و چنان از ميان انبوه حرفهاي داوران نكتهيي را بيرون ميكشيد كه مرا غرق در حيرت ميكرد. آري، هنوز كاملا با هوش و ذكاوت تمام بحث را دنبال ميكرد. به قول برگسون، فيلسوف فرانسوي «نيروي حيات» در او كاملا قوي بود. در لابهلاي جسم بيقرارش، مشهود بود و موج ميزد؛ نيروي حيات يك استاد واقعي. براي من لازم نبود به همه افسانههايي كه از دانشجويان نسلهاي اول و دوم و چندمش شنيده بودم، دل بدهم، دل دادن من در همان لرزشهاي دست و تلاش بيوقفه براي به بند كشيدن آنها رخ داده بود.
* مديرگروه ارتباطات دانشگاه تهران
منبع: روزنامه اعتماد