وحيد معتمدنژاد* - ديگر مانعي در ديدن تو نيست، صبح، ظهر، شب، چه تفاوت؟ تو هميشه بيداري، خواب در چشمان تو كيمياست، تو دگر تنهايي، ميشود آمد و رفت! هر وقت دلم گرفت از هر كجاي تهران از نخستين خروجي به تو ميرسم. نگران نباش آرام ميرانم جوري كه قند تو دل غمزدهام آب نشود. امروز بيقرارم، بيقرار ديدن تو، راستي قرار هم داريم، زودتر از قرارمان ميآيم، شايد باز زنگ بزني كه نيا، اما من ميآيم، بيخيال همه خيالها! هيچ كس با من نيست، حتي نزديكانم! آماده باش برادر تا دقايقي ديگر همايش شروع ميشود و تو شاهبيت آن همايشي. قلم يادت نرود، رنگش چه باشد خودت ميداني! رسيدم، توهم هميشه سر وقت ميآيي. پس چرا دستت خالي است؟ دستنوشتههات كجاست؟ يا كتابي كه هميشه با تو بود، من ولي هر چه بخواهي دارم، كاغذ؟ دارم، بيخط است، ميخواهي؟ كتاب؟ همه را چاپ كردم، ميداني؟ درخواست بسيار داشتند.
سوار شو كه راه طولاني است، تا رسيدن، زمان ما كوتاه است، حرفها با تو برادر دارم، كه به جايش خواهم گفت.
شيشه را ميبندم مبادا سرما بخوري، من به خود ميرانم تو نيز به خود ميخواني، چه سكوتي بين من و تو حكمفرماست! ميدانم چه بگويم: «برادر، همه خوبند همين». رسيديم، بايد اينجا بايستيم، پياده شو، دستم را بگير، پلهها بسيارند. دل به تو ميسپارم، از اينجا بيا. تو كه خوب راه را بلدي. نگراني؟ نگران كه و چه؟ خيالت راحت، همگان آمدهاند، آن كساني كه تو را ياور بودند، آن كساني كه تو را باور بودند آن كساني كه هميشه، حال تو را از من برادر چه به نكو يادآور بودند، خواهرو برادرانت، حتي مادر، كه از شهر ما آمدهاند و تو را عاشق هستند، اينجايند. تك و توكي غايبند كه عذرشان خواستني است، بيحالند، حالشان مناسب اينجا نيست! چرا؟ اين آخرين همايش «پدر علوم ارتباطات ايران» است، ميداني؟ ميبيني خيل مريدانت را؟
اما حالا برخيز تلاوت قرآن است و سكوت و باز سكوت. ببين همه به اشتياق تو ايستادند. تو براي همهشان استادي، تو «هميشه استاد»ي. گام بردار، چند قدمي بيش نمانده، همهچيز زنو تو را آغاز است، همه منتظرند كه روبهرويشان، آن روي زيباي تو را باز ببينند، خميدگي مال تو نيست، افسردگي حال تو نيست، حتي خاطرهاش در ذهن كسي همراه نيست.
پس برخيز و بيا با همه دست بده چون دست تو، مهرباني است، دست تو، سخاوتي طولاني است، عشق تو بر زبانها جاري است، همه عاشق تواند. صحنه خالي است، تو بايد كه سخنگو باشي، بايد كه هميشه رو در رو باشي، بايد و بايدي در كار است كه چنين مرا، به تو اصرار است، قصد دارم كه بگويم تو همان «كاظمي» با همان متانت و صبر و وقار، با همان صلابتت به وقت ديدار، تو هماني كه زتو چيزي كم نشده، ظاهر و حافظه ات گم نشده، تو خاطره خوب يك دوراني، تو مثال بيپاياني، تو براي من، براي شاگردانت مظهريك عمر، صداقت و عرفاني.
حال سخن بگو، بايد كه بگويي هر آنچه در دل داري از لايحه و حقوق هر رسانهيي، از آنچه دلت خواست و نشد، از دانشكدهيي كه دانشگاه نشد واز هر چيز دگر كه به تو روا نبود، همه اينجا ميشنوند حتي دولت و دولتمردان! خبرنگاران پرند و افسوس كه چرا به آخرين بار نديدند تو را! اما حالا همه حال تو را ميبينند، چيزي بگو حرفي بزن به احترام اين همه دوستيها، ناتواني؟ نه، دل غميني؟نه، نكند دلگيري؟ ميدانم، اما ز كه؟
راحت باش اينجا همه راز تو را ميدانند ودر چهره تو ميخوانند. باز هم ميدانم، بايد بيشتر ازپيش، حتي، با همين حال، تو را ميديدند، پي تقصير نباش، تقدير بود، كه چنين بيكس و تنها، در خلوت خود ميبودي، نميداني كه چه كردند همه، آن زمان كه حال تو را فهميدند و به تكاپو، تا كه دستان تو را بوسه زنند اما افسوس، دسترسي به تو آسان نبود، مشكل كردند.
چه بيهوده سخني! ميفهمم كه تو هم حال مرا ميفهمي، چي؟ باز هم ببندم دهنم؟ كه چرا؟ كه مبادا به كسي بربخورد؟ وقتي كه تو نيستي بگذار بر بخورد، بگذار بر من بيكس اكنون، چوبيتر بخورد.
پس ببال به اين همه دوست داشتن، كه ندانم تابه كجا، تو را دوست خواهند داشت.
چرا چون هميشه ساكتي؟ انگار كه خوابت برده يا كه من در خوابم؟
پس چرا سخن ونوشتهيي در كار نيست؟
پس چرا نوشته ات خوانا نيست؟پس چرا آن دل مهربانت با ما نيست؟
گويا همايشي در كار نيست، گوياآرامشي در كار نيست، گويا خبري در راه است، گويا همهچيز بيراه است، يا كه شايد به راه! اينجا همگان در بهتاند كه چه شد؟ كه چه شد بر من و شاگردانش، كه چه شد بر شهر و بر خاندانش؟! پاسخي ده به اشك، پاسخي ده به آه، پاسخي ده، دروغ است، پاسخي ده، باز هم ميآيي!
برادرم، استادم، پدرم، همه در اندوهند، اين اندوه به جاست؟ درست است كه دگر در برمن، در بر ما جاي تو نيست؟ نه! برخيز و بريم، اين فضا سنگين است اين فضا رنگي نيست، غمگين است، من شاد تو را ميخواهم، ياد تو مرا كافي نيست، نه، من فقط خود تو را ميخواهم. غير اين، تنهايي من بسيار است، اينان كه آمدهاند؛ دوباره، سوي خود خواهند رفت ومن ميمانم وتو، من ميمانم و اندوه فزاينده تو، من ميمانم و راهي كه مرا ادامهاش ممكن نيست، راهي كه تو در آن استادي. اما يك چيز مرا خشنود است، آن هم اعتبار نامت كه تا جان دارم، سايه من شده است. هنوز باورم نيست كه از جمع ما رخت بستي، اما باز ميآيم، تو تنها نيستي. پس از اين، از همه براي تو خواهم گفت بيهيچ ملاحظهيي، نشاني تو را به همه خواهم داد كه بيايند و تو را سير ببينند. راستي تو چه كردي كه همه، اينچنين عاشق تو اند؟
* برادر استاد
منبع: روزنامه اعتماد