دكتر امير سپنجي * - در رثاي تو كه در قلهها بودي و... اندوه ممتد ما كه در اين دامنههاي سخت، دلخوش سايه تو بر سرمان بوديم و هميشه چشم اميدمان به تو... استاد، سال قبل، همين روزها... آخرين ديدار را به ياد داري كه براي تقديم كتابم، فروتنانه مرا پذيرفتي به خانه ات؟ اگرچه اميدوار بودي مثل هميشه... اما رنجور سالهايي بودي كه سياست بر دانشگاهها،دانش ارتباطات و رسانهها سایه افکنده بود و تو هم اگر چه طعم بيادبي برخی مديران بيمايه آن روزها را چشيده بودي، كماكان اميدوارانه مرهم بودي بر زخمها و درد دلهايمان... و تحذير دادي از اين كه دانشگاه و دانشگاهيان به بازيهاي سياسي فروغلتند و تنها بازنده اين بازيهاي سياسي را دانشگاه و دانشگاهيان دانستي.
و اكنون ما مانده ايم، بيتو كه سايه پدرانه ات با هيچ چيز ديگر جايگزين نميشود... و اگر امروز هم گشايشي در فضاي كشورمان ميبينيم و در انتظار محقق شدن اميدهاي تو هستيم، خود را مديون درسها و اندرزهاي تو ميدانيم...و به حق، تو همان «پدر» بودي... همو كه پيامبر(ص) تو را به آن نام خوانده بود... پدري كه ميآموزد ... حتي بيرون از كلاس درس... درس ادب، اخلاق، بزرگ منشي، سعه صدر و... از ديروزترها هم بگويم؟... يك دانشجوي ساده كه محضر تو و نام بلندت را درك ميكرد، كلاسهاي طبقه چهارم دانشكدهاي كه با زحمات شبانه روزي و خون دلهاي تو پابرجا مانده است... كلاس ارشد ارتباطات... درس ارتباطات و توسعه، كلاس نظريات انتقادي و... استادي كه علاوه بر مرور روزآمدترين مقالات علمي دنيا بر مطالعه تاريخ و روندهاي تاريخي تأكيد ميكرد... استادي كه هميشه از دكتر محمد مصدق، با بالاترين تكريمها ياد ميكرد و ايران و آموزههاي اسلامي را از عمق جان دوست ميداشت... در همان كلاس اول، ما را بردي به سالهاي اول تأسيس دانشكده ارتباطات و روزنامه نگاري... يادم آمد: مدرسه عالي روزنامه نگاري... و تلاش هايت براي گشايش مسيري سخت، در جامعهاي كه هميشه در حال تجربه و گذار است... با دورههايي كوتاه از نگاه تكريم گرانه به دانش و آزادي... و مديراني كه قدر تلاشهاي بلند و اثرگذار امثال تو را كمتر ميدانستند... در خاطراتت به سالهاي دهه شصت هم رسيدي، كه نزديك بود تمام تلاشها یت يكسره از هم بپاشد... و رشته ارتباطات كه به يك گرايش و سي واحد درسي تقليل يافت... اما تو از پا ننشستي و دوباره با يار ديرين ات، استاد دكتر نعيم بديعي، كه عمرش به بلنداي آفتاب باد، تلاش هايت را پي گرفتي... رشته را دوباره در مقطع كارشناسي احيا كردي... و كارشناسي ارشد... و دكتري... چه سايه و همت بلندي داشتي؟... و از دانشكده ارتباطاتي گفتي كه اگرچه تأسيس شد، اما هنوز راه درازي تا دانشكده شدناش مانده است... و دريغ كه ديگر تو نيستي... با آن همه همت، پايمردي و بزرگواري ات... و ديگر آن سايه بر سر ما نيست...
استاد... پدر... يادت است؟ هميشه تا چشمانمان به سيماي نوراني ات روشن ميشد، پس از سلام و ديده بوسيهاي معمول، آرزو ميكرديم عمرت به بلنداي آفتاب باشد و ما همچنان زير سايه ات باشيم و بياموزيم... تو در قلهها... و ما در دامنهها... اما تقدير را گريزي نبود و نيست... ما باز هم يتيم شديم و دلهامان داغ سينه سوزي را تجربه كرد... دانشمند، استاد و پدري را از دست داديم كه هيچ بديلي ندارد... شك نداريم كه استاد ما، دكتر كاظم معتمدنژاد، بيبديل بود و هست... و اميدوارم خداوند، اميدها و دعاهاي تو را در فراق جانسوزت، بدرقه ايران زمين، دانش ارتباطات و دانشجويان ديروزت كند؛ آمين...
اما بگذار يكبار، ما هم به تو اميد دهيم، تو كه در سايه رحمت بلند الهي جاي گرفتي... پدر، استاد؛ مطمئن باش به مدد الهي و با دعاي تو دانشجويان ديروزت، در قامت استادان امروز با پشتوانه آموزهها، اميدهاوتلاشهايت، مسيرت را ادامه ميدهند... دانش ارتباطات... علم روزنامه نگاري... دانشجويان ديروز و همكاران امروزاستاد... خانواده و فرزندان استاد... ملت ايران... آزادي... اميد... سرتان سلامت... درگذشت استاد بزرگوار، «پروفسور كاظم معتمد نژاد»، پدر علم ارتباطات و دانش روزنامه نگاري ايران، تسليت باد.
* استاد ارتباطات و عضو هيأت علمي پژوهشگاه علوم انساني مطالعات فرهنگي
منبع: روزنامه ایران